گذشت زمان

گذشته حال اینده

گذشت زمان

گذشته حال اینده

وقایع اتفاقیه

یادتون گفتم دایی جان ما رو برای تولد همسرجان دعوت کرده بودن  کنسل شد 

به همین خاطر تصمیم گرفتم که خودم استین های مبارکمو بالا بزنم و دست به کار شم ولی چون از قبل تصمیم گرفته بودیم اخر هفته که مصادف با تولد همسر جان بود رو بریم خانه دوستمون مهمونی خواستم یه جشن دو نفره کوچولو قبلش بگیرم برای خودم شروع کردم در و دیوار رو تزیین کردن و تصمیم برای کیک درست کردن که بعد از اتمام تزیین یک دفعه موبایلم زنگ زد دیدم رو گوشی نوشته دوست جونی که اخر هفته میخواستیم بریم خانه شون بعد از سلام و اینا گفتن که فردا میخوان بیان سمت خانه ما کار دارن یه سر هم میخوان به ما بزنن من هم که از قبل تصمیم به دعوت این دوست جون عزیزمون داشتم که برای خریدن ماشین خیلی برامون زحمت کشیده بودن  فرصت رو غنیمت شمردم که ازشون دعوت به عمل بیارم خلاصه از من اصرار و ار دوست جون انکار قبول کرد بعد که تلفن رو قطع کردم دیدم به به چه کاری کردم حالا کلی باید برم خرید و این ور اون ور سریع زنگ زدم به همسر جان و خبر رو بهش دادم که بدو بیا خانه که باید بریم خرید 

اینجا سوپر مارکت هایی بزرگی هست که توش همه چی پیدا میشه ولی هر سوپر مارکتی قیمت یه چیزش خوبه یه جاهایی هست مثل سبزی فروشی های خودمون بزرگتر و یه کم با کلاس تر که از خانه ما دوره و خوشبختانه چون سر راه مسجده که ما هر هفته جمعه میریم میتونیم هر هفته بهش سر بزنیم و یه سری مواد رو ارزون تر بخریم 

خلاصه همسر جان امد و با سرعت سوار ماشین شدیم و همش ترسیدیم که بسته باشه و مجبور بشیم بریم یه جای دیگه که خیلی دورتره بالاخره بعد از تلاش های بسیار رسیدیم و خریدها رو انجام دادیم 

تصمیم داشتم خورشت کرفس مرغ لوبیا پلو سالاد ماکارونی و سالاد فصل درست کنم 

شب که برگشتیم گوشت رو گذاشتم بپزه تا صبح ولی تا صبح خواب میدیدم گوشت یا سوخته یا له شده یا نپخته 

ولی صبح که بیدار شدم گوشت حسابی پخته بود ولی به قیمت درست نخوابیدن من 

خلاصه از صبح که بیدار شدیم بدو بدو شروع شد شب مهمون ها اومدن همسر جان یه کیف چرم گیرش اومد و من هم یه دونه تستر که اگه بشه میخوام با یه ماکروفر عوضش کنم اخر شب هم که مهمون ها امدن برن وقتی رفتیم کنار ماشینشون دیدیم چرخ های ماشینشون رو قفل کردن گو بندگان خدا ماشینشون رو یه جای اشتباه پارک کرده بودن و بی انصاف ها نفری 75 دلار ازشون گرفتن تا قفل ها رو باز کردن من و همسر جان خیلی شرمندشون شدیم  

راستش پارسال که میخواستم برای همسر جان تولد بگیرم یه بلایی سرمون اورد مادرشوهر جان که دیگه تصمیم گرفتم تولد این شکلی نگیرم داستانشو بعدا میگم  ولی بازم نشد 

جوجوک جونم ببخشیدم که دیر جوابتو دادم چون بعد از مهمونی خیلی خسته بودم و اینجا اصلا سر نزدم ممنون که اومدی و برام وقت گذاشتی

نظرات 1 + ارسال نظر
جوجوک سه‌شنبه 6 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 09:01 ق.ظ http://arteen.mihanblog.com

تولد همسری مبارک عزیزم
۱۲۰ سال با شادی و خوشبختی و سلامتی در کنار هم زندگی کنید
و کلی نوه و نتیجه و عروس و داماد و ... از سر و کولتون بالا رود :-)
شاد باشی گلم

خیلی مرسی جوجوک جونم
انشاالله برای تو و همه همینطور باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد