گذشت زمان

گذشته حال اینده

گذشت زمان

گذشته حال اینده

داستان ازدواج

من همیشه از اون ادم هایی بودم که دوست داشتم قبل از ازدواج با همسرم اشنا بشم و به نوعی از ازدواج به سبک سنتی که میان خواستگاری و این حرف ها خوشم نمی یومد و همیشه دوست داشتم که زود ازدواج کنم ولیکن هیچ کدوم از چیزایی که بالا گفتم اتفاق نیوفتاد و در این بین تجربه های تلخی رو هم پشت سر گذاشتم قبلا تهران تو یک شرکت شاغل بودم و خانه ما کرج بود و در نتیجه من باید هر روز ساعت 5.30 از خانه میزدم بیرون تا ساعت 8 صبح در محل کارم حاضر باشم و اینکه کلی بدو بدو کنم تا به مترو مورد نطر برسم دو روز در هفته هم کلاس زبان میرفتم که از ساعت 6 تا 8 بود و وقتی میرسیدم خانه مثل یک جنازه متحرک ساعت حدود 10 یا 10.30 و گاهی 11 بود یه روز که کلاسم تموم شد و منتطر تاکسی ایستاده بودم یک عدد از این تاکسی هایی که شکل ون هستن اومد و من سوار شدم خسته و کوفته و داشتم برای خدای خودم شکایت میکردم که خدا خسته شدم این چه وضعیتیه و از بلاتکلیفیم میگفتم و اینها که یکدفعه موبایلم زنگید دیدم مثل همیشه از خانه و من هم فکر میکردم دوباره کجایی و کی میرسی و اینا گوشی رو برداشتم مامانم بود بعد از حال و احوال گفت خانم فلانی زنگ زده گفته یکی از همکارای دامادش دنبال یه دختری مثل من میگرده البته در پرانتز بگم که این خانم فلانی به نوعی مادر من میشن و دخترشون خواهر شیری من چون من که بچه بودم یک هفته از شیر این خانم خورده بودم مامانم یک کمی شرح داد و گفت چی بگم من هم که معمولا همه رو رد میکردم گفتم باشه بگید بیاد ببینیمش یعنی میخوام بگم در اون لحظه دعای من مستجاب گردید و من واقعا نمی دونستم که قرار یک فرشته وارد رندگی من بشه چون شرایط روحی خیلی بدی هم داشتم خلاصه دو هفته گذشت و قرار بود اقای خواستگار با داماد همون خانم که قرار بود بیان تهران با هم  و ما هم همدیگر رو ببینیم مشکل اقای داماد برای اومدن این بود که میخواست مطمین بشه که من حاضرم برم یه شهر دیگه زندگی کنم یا نه بالاخره وقتی از من مطمین شد شال و کلاه کرده و راه افتاده بود البته منظورم از یه شهر دیگه همون شهری بود که من خودم اونجا بدنیا اومده بودم و 20 سال زندگی کرده بودم و به سبب قبولیم تو دانشگاه با خانواده اومده بودیم تهران خلاصه روز موعود رسید و ما اقای واسطه و خواهر شیری رو خانه مون شام مهمون کرده بودیم و قرار بود اقای خواستگار هم بعد شام با خاله جان تشریف بیارن خانه ما و از اونجایی که خانه ما ادرسش خیلی سخته من انتظار داشتم که قبل از اینکه برسن چند بار زنگ بزنن و اونجوری من میفهمیدم کجا هستن چون میخواستم لباس مناسبتری رو بپوشم خلاصه در همین حال انتظار بودیم که به به زنگ در به صدا در امد که همه به هم گفتیم وای رسیدن من رفتم تو اتاق که لباسمو عوض کنم و همش دلم میخواست اماده میبودم تا بین همه بایستم که نخواد از اتاق بیرون بیام و کانون توجه بشم که نشد و تا من اماده بشم تومده بودن تو و نشسته بودن در همین حین لباس پوشیدن دیدم خواهرم اومد و گفت بیا ببین چه بامزه است البته لحظه ورود دیدم که خواهرم هی میگفت من .... هستم که با من اشتباه نگیرنش حالا مگه من میتونم از اتاق بیام بیرون هی به من میگفتن بیا بیرون و من نمی تونستم خلاصه با هزار زحمت رفتم بیرون و کنار پدرم روبروی خواستگار جون نشستم و اون هم هی زیر چشمی منو نگاه میکرد یک کم که حرف زدن گفتن حالا ما دو تا یک کم با هم حرف بزنیم ما رفتیم تو اتاق و اقای خواستگار شروع کرد به حرف زدن و هی میگفت حالا شما یه چیز بگین و همش موبایلشو تو دستش تکون میداد من هم تو دلم میگفتم وا چرا این پسره موبایلشو گرفته دستش حالا انگار من موبایل ندیدم ولی اشتباه نکنید بعدا فهمیدیم که خواستگار جان نیمچه فیلمی از من گرفته که به مامانش نشون بده بعد از یک کم حرف زدن از اتاق اومدیم بیرون فکر کنم جفتمون رنگ لبو شده بودیم 

ادامه دارد ......