گذشت زمان

گذشته حال اینده

گذشت زمان

گذشته حال اینده

داستان ازدواج 2

یادم میاد روزی که خواستگار جان امد خانمون چهارشنبه بود راستش من انتظار داشتم که زنگ بزنه و بخواد فردا با هم بریم بیرون تا بیشتر با هم اشنا بشیم ولی میدونستم که خیلی زود میخواست برگرده چون کار داشت چند روز بعد اقای واسطه زنگ زدن و گفتن اگه میشه شماره تلفن بنده رو بدن به اقای خواستگار تا با هم تلفنی بیشتر حرف بزنیم از روcی که من شماره تلفنم رو دادم چند روز بعدش جناب خواستگار زنگ زدن و دیگه از اون به بعد خوش به حال مخابرات شد و در همین مدت یک بار با مامانش اومد خانمون و یک بار هم خودش اومد خانمون تا اینکه بالاخره نزدیکای عید بود که با پدرش آمدن یعنی همون بله برون که اون هم مکافاتی سر مهریه چون من به مهریه سنگین و یه عالمه سکه عقیده ای نداشتم و در اخر هم همون چیزی شد که میخواستم ولی خیلی مجلس سنگینی بود و همه قرمز شده بودن ادم وقتی بهش بعدا نگاه میکنه سختیشو بیشتر میفهمه وقتی میری سر خانه و زندگی خودت خیلی حس خوبیه چون دیگه خودت تصمیم میگیری که چی کار کنی یا نکنی خلاصه به خیر گذشت و ما نامزد شدیم و قرار عقد و عروسی رو گذاشتیم قرار شد چند ماه با هم باشیم تا اخلاق هم دیگه بیشتر دستمون بیاد ولی نشون به اون نشون که قرار بود 5 ماه دیگه عقدمون باشه این مدت بع 3 ماه کاهش پیدا کرد و فردای عقدمون هم جشن عروسی به پا کردیم راستش عروسیمو دوست نداشتم و خیلی بهم خوش نگذشت همیشه دوست داشتم یه مهمونی خیلی بزرگ داشته باشم با یه عالمه مهمون که اصلا اینطوری نشد ولی خوب خدا رو شکر بد هم نبود انشالله که خوشبخت باشیم