گذشت زمان

گذشته حال اینده

گذشت زمان

گذشته حال اینده

ادامه تحصیل

از چند روز پیش تصمیم داشتم با همسر جان برم دانشگاه و با یکی از اساتید در مورد خودم حرف بزنم قبل از این هم پدر گرامی حسابی من رو مورد الطفات قرار دادن و حسابی حرف هایی زدن که بنده بلکه به خودم بیام و تکونی بخورم جهت ادامه تحصیلReading a Book ولی واقعا واقعا از قبلش خودم تصمیمش داشتم و دارم خودم رو برای امتحان tofel & GMAT اماده میکنم البته پدر و مادر جان دوست دارن که من همین فردا برم سر کلاس ولی خوب برای دو تا امتحان هم ازم نمره های خیلی خوبی میخوان که خدا به داد برسه 

خلاصه دیروز تشریف بردیم دانشگاه که هم استاد محترم رو که از شانس خوش من ایرانی هم بودن رو ببینیم و هم از کتابخانه دانشگاه جهت مطالعه استفاده کنیم و میخواستیم ایرانی بازی دربیاریم و بدون قرار قبلی و ایمیل بازی و وقت گرفتن ، پشت در کلاسش دستگیرش کنیم از اونجایی که همسر جان خودش همون ساعت کلاس داشت و قرار گذاشتیم تا اون ساعت خودش رو به من برسونه که سعی هم کرد، ولی دیر رسیدیم و به کلاس خالی از استاد خوردیم گفتیم دوباره ایرانی بازی در بیاریم  و بریم سراغش تو دفترش با سرعت زیاد و با وجود بارون رفتیم سمت دفترش قبل از اینکه به در دفتر برسیم تو راهرو خانمی رو دیدیم که مطابق معمول با یک لبخند از هم پذیرایی کردیم و رد شدیم  وقتی رسیدیم در زدیم ولی کسی نبود  ای داد بیداد این همه دویدیم خوردیم به در بسته گفتیم چاره ای نیست برگردیم یه روز دیگه رفتیم طرف اسانسور که همون خانمه اونجا بود با مهربونی برگشت گفت may I help you ? ما هم گفتیم با اقای م کار داریم خلاصه گفت اتاقش اونجاست و اینا ما هم گفتیم میدونیم ولی کسی تو اتاق نبود یه دفعه با لهجه شیرین فارسی گفت ایرانی هستین ما رو میگی 

میخواین الان بهش زنگ بزنم ما هم که وقت قبلی نداشتیم گفتیم اگه خودتون اینجا درس میدین با خودتون حرف بزنیم و به به ایشون هم استاد بودن و ما تونستیم یک مقداری تا در کلاسشون باهاشون حرف بزنیم و ازشون راهنمایی بگیریم در اخر هم کارتشو بهم داد و گفت بیا تا بیشتر با هم حرف بزنیم راستش من اینو به فال نیک گرفتم و از خدا ممنون شدم انشالله خدا کمک کنه من هم بتونم یه کاری برای خودم بکنم هر چند که ترجیح میدم زودتر این روزهای تحصیلی همسر جان تموم بشه و بر گردیم 



 

دل تنگی

دیروز بابام بهم گفت کم کم دلم داره تنگ میشه خیلی از دیروز دل خودم هم یه جوری تنگ شده دیشب هم همکارای با معرفت قدیمیم بهم زنگ زدن خیلی خوشحال شدم ولی بازم دلم گرفت همیشه سعی میکنم خیلی بهش فکر نکنم که کی میتونم برگردم ولی یه وقتایی نمیشه  

ادم یه وقتایی دلش برای خودش میسوزه

چند روز مریض شدم سرما خوردم اگه مهمونی نمی رفتم خیلی بهتر بود ولی اصرار زیاد علیرغم میل باطنی باعث شد که برم 

ادم دلش برای خودش یه وقتایی می سوزه نه مادری  هست نه پدری نه مادرشوهر و پدر شوهری که بهت برسن برات سوپ درست کنن همسرجان هم که انقدر کار ریخته رو سرش که هیچ انتظاری ازش نیست فقط خودتی و خودت 

وقتی هم که تلفن میزنن باید بگی که خوبی و همه چی خوبه خدا رو خوش نمی یاد از کیلومتر ها اونطرف تر نگران تو باشن 

انشاالله خدا خودش حواسش بهمون باشه و هوامونو داشته باشه 

همهتون قدر اینو  که به پدر و مادرتون نزدیکین رو  بدونین امیدوارم که همه پدر و مادر ها همیشه سالم و سلامت باشن 

روزانه

جمعه گذشته خانه یکی از دوستامون که تازه هم یک خانه خوشگل و بزرگ خریده مهمون بودیم البته مهمونی مخصوص خانم ها بود و اقایون فقط ما رو رسوندن قرار بود همونجا بخوابیم و به اصطلاح lady,s night داشته باشیم من دلم نمیومد همسر جان رو تنها بگذارم ولی به اصرار دوستمون مجبور شدم که برم یه وقتایی اصرار هم خوب نیستا ولی رو هم رفته خوب بود خوش گذشت من برای اولین بار بود تو این جمع ها از وقتی اومده بودیم اینجا شرکت میکردم راستش من تو جمعی که همه رو نشناسم خیلی ادم پر حرف و شلوغ کنی نیستم و معمولا میشینم و گوش میدم و میخندم صدای بلندی هم ندارم که به صدای بلند بقیه بچربه و جمع رو متوجه خودم کنه خلاصه خوش گذشت و صاحب خانه هم خیلی زحمت کشیده بود و قرار بود برای صبح هم برامون کله پاچه درست کنه که واقعا اینجا غنیمته من تقریبا تا ساعت 3 بیدار بودم ولی فکر کنم انقدر قیافم خواب الود بود که همه میگفتن برو بخواب یکی از بحثای جالبی که اون شب بود بحث شیرین مادر شوهر بود یکی از بچه ها که تازه مادر شوهرش اومده و مهمونش بود داشت از فضایل مادر شوهرش حرف میزد و همه میخندیدیم و میگفتیم ما که نمیشناسیمش غیبت نمیشه که اینو اینجا داشته باشین تا بقیشو بگم خلاصه یه سری از دوستان شب رفتن خانه شون و فقط 5 تا موندیم و قرار گذاشتیم فردا که از خواب بیدار شدیم به یکی از فروشگا هها که حراج خوبی زده بود سر بزنیم صبح بعد از صبحانه مفصل که ساعت 2 تموم شد همه راهی فروشگاه شدیم همینطور که داشتیم میگشتیم دیدیم به به دوست گرامی با مادر شوهر محترم دارن میگردن از بس که دوست عزیزمون از فضایلشون گفته بودن ناخداگاه میدیدیمش خندمون میگرفت وقتی برگشتیم همه رفتن و فقط من موندم منتظر همسر جان که بیاد البته میخواستیم شب رو اونجا بمونیم البته ما هر وقت اونجا میریم معمولا هر چی تعطیل باشیم میمونیم و صاحبخانه با اصرار نمیذاره که بیایم با اصرار فروان تونستیم بعد از دو شب موندن بیایم خانه مون چه پست یک نواختی شد