-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 فروردینماه سال 1393 17:59
چقدر مرور زمان ادم رو زیر و رو میکنه .... باورم نمیشه واقعا
-
خرید خانه
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 21:16
چند وقتی بود که به این فکر میکردم که یکسالی که تینجا هستیم چقدر اجاره خانه دادیم و همش از دستمون پریده با همسری که حرف میزدم گفتم که خوبه بتونیم خانه بخریم ولی خوب همش در حد حرف بود با یکی از دوستامون مشورت کردیم و یه وب سایت رو بهمون معرفی کرد که میتونستیم توش خانه هایی رو پیدا کنیم که صاحباش دیگه نتونسته بودن قسط...
-
داستان ازدواج 2
دوشنبه 29 آذرماه سال 1389 20:10
یادم میاد روزی که خواستگار جان امد خانمون چهارشنبه بود راستش من انتظار داشتم که زنگ بزنه و بخواد فردا با هم بریم بیرون تا بیشتر با هم اشنا بشیم ولی میدونستم که خیلی زود میخواست برگرده چون کار داشت چند روز بعد اقای واسطه زنگ زدن و گفتن اگه میشه شماره تلفن بنده رو بدن به اقای خواستگار تا با هم تلفنی بیشتر حرف بزنیم از...
-
داستان ازدواج
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 10:52
من همیشه از اون ادم هایی بودم که دوست داشتم قبل از ازدواج با همسرم اشنا بشم و به نوعی از ازدواج به سبک سنتی که میان خواستگاری و این حرف ها خوشم نمی یومد و همیشه دوست داشتم که زود ازدواج کنم ولیکن هیچ کدوم از چیزایی که بالا گفتم اتفاق نیوفتاد و در این بین تجربه های تلخی رو هم پشت سر گذاشتم قبلا تهران تو یک شرکت شاغل...
-
داستان بازی گلف
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1389 01:22
به روز که رفته بودیم خانه یکی از دوستامون تصمیم گرفتیم که برای عصر اون روز تعطیل یک سرگرمی داشته باشیم و پس از بررسی های لازم تصمیم گرفته شد بریم زمین گلف و گلف بازی کنیم البته این زمین گلف مثل اون زمین بزرگا نبود که حرفه ای بازی می کنند و برای اینکه بیشتر خوش بگذره به دو تا خانواده دیگه هم زنگ زدیم که جمعون جمع شه من...
-
عید امسال
دوشنبه 16 فروردینماه سال 1389 18:34
عید امسال رو اقای همسر به دایی جان قول داده بود بریم خانه شون البته من بیشتر دوست داشتم خانه خودمون باشیم ولی دیدم خیلی هم بد نیست اخه من هز وقت میرم اونجا یاد خاطرات روزای اول میفتم که خیلی برام خوشایند نیست چون همش یاده تنهاییام میفتم البته اقای همسر این موضوع رو میدونه و میدونه من تمایل چندانی به اونجا اومدن ندارم...
-
ماجرای خرید
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1389 19:55
چند روز پیش بابت خریدن مایحتاج منزل همسر جان که از سر کار امدن همراه با همسایه جان رفتیم یه فروشگاه نزدیک خانه مون چون تقریبا دیگه هیچی تو خانه نداشتیم وقتی رسیدیم به فروشگاه یک سری جنس های خاصی رو گذاشته بودن که حالت حراج داشت منو همسایه جان یک چرخی دورشون زدیم و به نطرمون قیمتاش خوب نبود تنها چیزی که همسایه جان...
-
یکی از وجود خودت
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 20:47
از وبلاگ جوجوک عزیز این مطلب رو برداشتم برای اینکه بتونم بعدا ازش استفاده کنم حتما در مورد تاثیر دعا بر روی خوراکیها و حتی آب شنیدید. یکی از مهمترین زمانهایی که مخصوصا خانمها باید به این مساله توجه کنن دوران بارداریشونه. چون علاوه بر تمام اعمال و رفتار و حتی ذهنیات مادر که روی بچه اثر می ذاره خوراکیها هم تاثیر زیادی...
-
نکات تماس
دوشنبه 10 اسفندماه سال 1388 20:41
قبل از اینکه داستان مکه رفتنمو بگم ....... معمولا جناب همسری هفته یک بار در تعطیلات با مادر جانشون صحبت میکنن که من اگه باشم و بشنوم سه چهار تا نکته خوب از توش در میارم البته ترجیح میدم نباشم چون باعث حرص خوردن خودم هم میشه و جالب اینه که اخرش حرف کم میارن و دیگه از هر دری و سخنی اولش که مادر شوهر جان داشتن صحبت...
-
تغییر قالب
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 19:40
چند روز بود که تصمیم داشتم قالب وبلاگ رو عوض کنم ولی راستش بلد نبودم و نمی دونستم باید چه جوری این کار و انجام بدم تا اینکه یه روز که داشتم یه وبلاگ رو میخواندم دیدم توی لینک هاش یه لینکی هست به اسم قالب و فهمیدم که میتونم از اینترنت قالب خودمو پیدا کنم بالاخره چون عجله هم داشتم یکی رو انتخاب کردم چون امروز با همسر...
-
دلم هوای ایران رو کرده
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 03:33
خیلی دلم هوای ایران و کرده مخصوصا من قبل از عید رو خیلی دوست دارم وقتی همه میان خرید و برای بچه ها لباس های نو میخرن تا دیر وقت مغازه ها باز هستن و مردم مشغول امیدوارم خدا انقدر برکت بنده که هیچ مردی پیش خانواده اش سر خم نکنه و شرمنده نشه انشاالله راستش یه چیز دیگه که برام ناراحت کننده است اینه که من هر سال سال تحویل...
-
دختر من
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 20:55
شنبه که رفته بودیم مسجد آخر شب که در حال تمیز کردن مسجد بودیم همسر جان داشت با دایی جانش صحبت میکرد که منو صدا کرد و گفت بیا ببین دایی جان چی میگه من هم رفتم دیدم دارن راجع به خوابی که زن دایی جان دیده بود صحبت میکردن بله ایشون خواب دیدن که من یه دختر cute با موهای مشکی و فرفری گیرم اومده و خوشگل و از اونجایی که...
-
ادامه تحصیل
چهارشنبه 21 بهمنماه سال 1388 21:35
از چند روز پیش تصمیم داشتم با همسر جان برم دانشگاه و با یکی از اساتید در مورد خودم حرف بزنم قبل از این هم پدر گرامی حسابی من رو مورد الطفات قرار دادن و حسابی حرف هایی زدن که بنده بلکه به خودم بیام و تکونی بخورم جهت ادامه تحصیل ولی واقعا واقعا از قبلش خودم تصمیمش داشتم و دارم خودم رو برای امتحان tofel & GMAT اماده...
-
دل تنگی
پنجشنبه 15 بهمنماه سال 1388 23:41
دیروز بابام بهم گفت کم کم دلم داره تنگ میشه خیلی از دیروز دل خودم هم یه جوری تنگ شده دیشب هم همکارای با معرفت قدیمیم بهم زنگ زدن خیلی خوشحال شدم ولی بازم دلم گرفت همیشه سعی میکنم خیلی بهش فکر نکنم که کی میتونم برگردم ولی یه وقتایی نمیشه
-
ادم یه وقتایی دلش برای خودش میسوزه
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 18:20
چند روز مریض شدم سرما خوردم اگه مهمونی نمی رفتم خیلی بهتر بود ولی اصرار زیاد علیرغم میل باطنی باعث شد که برم ادم دلش برای خودش یه وقتایی می سوزه نه مادری هست نه پدری نه مادرشوهر و پدر شوهری که بهت برسن برات سوپ درست کنن همسرجان هم که انقدر کار ریخته رو سرش که هیچ انتظاری ازش نیست فقط خودتی و خودت وقتی هم که تلفن میزنن...
-
روزانه
سهشنبه 13 بهمنماه سال 1388 17:29
جمعه گذشته خانه یکی از دوستامون که تازه هم یک خانه خوشگل و بزرگ خریده مهمون بودیم البته مهمونی مخصوص خانم ها بود و اقایون فقط ما رو رسوندن قرار بود همونجا بخوابیم و به اصطلاح lady,s night داشته باشیم من دلم نمیومد همسر جان رو تنها بگذارم ولی به اصرار دوستمون مجبور شدم که برم یه وقتایی اصرار هم خوب نیستا ولی رو هم رفته...
-
داستان تولد پارسال
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1388 23:47
اول یه پیش زمینه بگم پدر شوهر من خیلی مذهبی هست و همیشه اگه پاتو چپ و راست بگذاری امر به معروف و نهی از منکرت میکنن پارسال تولد شوهر جان رو من میخواستم خیلی ساده و خودمونی برگزار کنم به همین خاطر به مادر شوهر جان گفتم حالا که مامان جون ( مادر بزرگ همسر جان ) خانه شما هستن من هم یه کیک و سالاد الویه درست میکنم میارم...
-
وقایع اتفاقیه
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1388 19:05
یادتون گفتم دایی جان ما رو برای تولد همسرجان دعوت کرده بودن کنسل شد به همین خاطر تصمیم گرفتم که خودم استین های مبارکمو بالا بزنم و دست به کار شم ولی چون از قبل تصمیم گرفته بودیم اخر هفته که مصادف با تولد همسر جان بود رو بریم خانه دوستمون مهمونی خواستم یه جشن دو نفره کوچولو قبلش بگیرم برای خودم شروع کردم در و دیوار رو...
-
راهنمایی
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1388 01:35
راستی دوستان اگه کسی به وبلاگ من سر زد و حوصلش شد من خیلی بلد نیستم که چه جوری یه قالب جدید بگذارم یا چه جوری تنظیم کنم که بتونم نظر خصوصی دریافت کنم یا از اون شکلکای خوشکل بگذارم خوشحال میشم بتونین کمکم کنید و بگین چه جوری این کارو بکنم و یادم بدین ممنون از وقتی که برام صرف میکنید
-
دلم تنگ شده بود برای نوشتن
پنجشنبه 1 بهمنماه سال 1388 01:30
سلام خیلی وقت که چیزی ننوشتم دلم تنگ شده بود یکی از علت هایی که ننوشتم این بود که یه لپ تاپ تازه خریدیم و من هم همش با همون مشغول بودن و این قدیمیه که اسمشو گذاشتیم پیرمرد داشت خستگی در میکرد چند وقت پیش تولدم بود و من چون فکر میکردم جناب همسر تولده بنده رو فراموش کردن و داشتم حسابی خودخوری میکردم تصمیم گرفتم که یه...
-
ey dade bidad
پنجشنبه 10 دیماه سال 1388 03:38
khaili delam mikhad ye chizi benvisham vali keybordam english hastesh
-
مواظب حرف زدن خودتون باشید
دوشنبه 9 آذرماه سال 1388 18:48
دیروز سوار بر اتوبوس داشتیم از خرید برمی گشتیم و با دوستم مشغول حرف زدن بودیم که یک دفعه آقای که ردیف بغلی و صندلی جلوتر از ما نشسته بود برگشت و ما رو نگاه کرد چون ما اینجا با حجاب هستیم خیلی برامون عجیب نیست که برگردن و نگاهمون کنن ولی به اون طرز خاص عجیب بود وقتی که برای بار دوم برگشت به دوستم گفتم فکر کنم آدم ندیده...
-
دلم گرفته
سهشنبه 19 آبانماه سال 1388 18:16
الان که می نویسم خیلی دلم گرفته امروز رفته بودم یه فروشگاه که توش از این ماشین حساب بزرگا که عددا رو پرینت می کنن داشت خیلی دستم لرزید که بهشون دست بزنم آخه یه زمانی من رییس حسابداری یه شرکت خوب تو تهران بودم و از کارم لذت می بردم یه وقتایی عرصه بهم تنگ می شد اما خوب بود دوست داشتم کار کنم تا وقتی که حدودا یک سال پیش...
-
کلاس زبان
چهارشنبه 13 آبانماه سال 1388 17:53
مدتها بود که دنبال کلاس زبان میگشتم که بتونم زبانمو تقویت کنم که تو یه کتابخانه پیدا کردم روزی که قرار بود برم فرم ها رو پر کنم دوستم به خاطر اینکه کار داشت منو تنها گذاشت و رفت من هم تصمیم گرفتم این یه کارو تنهایی انجام بدم نمی دونم یه جوری می خواستم به خودم بگم که تنهایی هم می تونی این کارو بکنی باید سوار مترو میشدم...
-
شب قدر
شنبه 21 شهریورماه سال 1388 01:10
می دونید باورم نمی شد که این وره دنیا هم جوون هایی که اینجا به دنیا آمد ن یا بزرگ شدن پیدا بشن که دو دستی برای عزاداری امام علی به سینه هاشون بکوبن شب قشنگی بود وقتی همه چراغ ها خاموش بودو قرآن ها رو سر همه و صدای زمزمه العفو و التماس بخشش اینکه می دیدی شانه های یه مرد از گریه می لرزید و از خدا طلب بخشش می کرد صدای...
-
خدا جونم شکرت
جمعه 20 شهریورماه سال 1388 03:18
به نظر من هر نعمتی که خدا به انسان میده بهترین چیزیه که یه نفر می تونسته داشته باشه وقتی که ازش بخوایم و این موضوع رو من بارها و بارها در زندگی تجربه کردم و به زیباییش پی بردم می خوام بگم همه هر چیزی که می خوان از خدا بخوان و به خدا توکل کنن که بهترین گزینه ها رو جلوی پای ادم قرار میده کی فکرشو میکرد که من الان اینجا...
-
اولین یادداشت
جمعه 20 شهریورماه سال 1388 02:57
داستان از اینجا شروع شد که من داشتم با دوستم سمی چت میکردم که به من پیشنهاد داد وبلاگشو بخونم خیلی جالب بود و خوشم آمد و به من گفت که چرا برای خودم نمی سازم که بتونم خاطراتمو توش نگهداری کنم از پیشنهادش خیلی خوشم آمد و سریع دست به کار شدم و الان خیلی احساس خوبی دارم