گذشت زمان

گذشته حال اینده

گذشت زمان

گذشته حال اینده

نکات تماس

قبل از اینکه داستان مکه رفتنمو بگم .......

معمولا جناب همسری هفته یک بار در تعطیلات با مادر جانشون صحبت میکنن که من اگه باشم و بشنوم سه چهار تا نکته خوب از توش در میارم البته ترجیح میدم نباشم چون باعث حرص خوردن خودم هم میشهو جالب اینه که اخرش حرف کم میارن و دیگه از هر دری و سخنی اولش که مادر شوهر جان داشتن صحبت میکردن بنده در حال ورزش و طناب زنی بودم و به دلیل ضربان قلب بالا نمی تونستم بایستم و صحبت کنم و وقتی احوال بنده پرسیده شد همسر جان گفت داره طناب میزنه تصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com مادر شوهر جان گفت حالا مگه چند کیلو شده چون میدونه ورزش رو برای اینکه لاغر بشم انجام میدم من گفتم انقدر که از همون جا فرمان رسید که دیگه بسه بیشتر نمی خواد لاغر بشی و بعد رو به همسر جان تو یه وقت طناب نزنیا زانو درد میگیری منکه در حال جمع اوری نکات مهم بودم و همه رو داشتم های لایت میکردم که مبادا بعدا یادم بره که به همسر جان متذکر بشم یکی از اشکالات جالب مادر شوهر این جانب اینه که با وجودی که فرهنگی بودن و سالهای سال به بچه ها خواندن و نوشتن و حرف زدن رو یاد میدادن به کار بردن ضمایر هستش مثلا یه وقتایی به خانواده من میگه اونا منو میگی خیلی حرص میخورم مگه مجسمه است که میگی اونا مگه اسم ندارن به همسر جان هم که میگم میگه که هر کس یه جور حرف میزنه تو دیگه خیلی نکته بین هستی نکته بعدی این بود که جدیدا چون خاله جان کوچیکه که دخترش دو سال از من زودتر ازدواج کرده بچه دار شده و خاله جان نوه دار

چپ و راست پیغام میرسه که من نوه میخوام کی بچه میارینو خواب دیدمو  و دقیقا با همین لفظ که یه بچه درست کنید و من نمیدونم کی یه هفته ای تونسته یه بچه درست کنه ولی اصلا به این نکته توجه نمی کنن که بنده اینجا بیمه نیستم حالا بچه که هیچی بنده ممکنه سلامتی و جونم به خطر بیوفته البته معمولا جون عروس ها خیلی اهمیت خاصی نداره نکته جالب بعدی این بود که فرمودن هر چی میخواید بگید از اینجا براتون میفرستیم اینجا پست ارزونه منتطر فلانی یا دایی جان نباشید که بیان ایران و براتون بیارن همسر جان یک کلمه دهان مبارک رو باز نکردن بگن در سری های قبلی پدر و مادر این جانب یک عالمه زحمت کشیدن و وسایل مورد نیازمون رو برامون فرستادن این یکی خیلی به دلم موند و واقعا تصمیم داشتم به همسر جان متذکر بشم که بایستی این نکته رو میگفتی همسر جان من خیلی خوب منو میشناسه و اگر من کوچکترین ناراحتی داشته باشم رو زود میفهمه و دلجویی میکنه کلا طاقت ناراحتی منو اصلا نداره من یکی دو نکته رو گفتم ولی این اخری رو گذاشتم برای موقع مناسبش صبح که بیدار شدیم برای نماز و چون میخواستیم روزه بگیریم برای خوردن یه چیزی دیگه طاقت نیوردم و گفتم الهی گفتش که کارش اصلا ار روی عمد نبوده و منظوری نداشتهconnie_49.gifخیلی دوسش دارم همیشه حرفای منو میشنوه و توضیح لازم رو میده وقتی صبح گفتم یه کم دلم راحت تر شد اخه من هیجوقت انقدر حرفامو تو دلم نگه نمی دارم و زود بهش میگم که خیلی حرص نخورمhysteric.gif

اخر این هفته هم همسر جان همش مشغول درس و کامپیوتر بود و فقط همین هیچ کار خاصی نتونستیم بکنیم 


تغییر قالب

چند روز بود که تصمیم داشتم قالب وبلاگ رو عوض کنم ولی راستش بلد نبودم و نمی دونستم باید چه جوری این کار و انجام بدم تا اینکه یه روز که داشتم یه وبلاگ رو میخواندم دیدم توی لینک هاش یه لینکی هست به اسم قالب و فهمیدم که میتونم از اینترنت قالب خودمو پیدا کنم

بالاخره چون عجله هم داشتم یکی رو انتخاب کردم چون امروز با همسر جان امدم کتابخانه تا به امور درس خوانی خودم برسم خدا کمکم کنه بتونم از پس این امتحان بر بیام 

دیشب خواب دیدم داریم میریم کربلا خیلی حس خوبی داشتم انشا الله خدا قسمت کنه ایجور جاها رو واقعا باید خدا بخواد یه بار باید داستان مکه رفتنمو باید اینجا بنویسم (اینجا نوشتم که یادم نره بنویسم) 

اگه یکی یه وقت امد اینجا رو خواند برام دعا کنه بتونم امتحانمو خوب بدم هم من هم همسایه جان 

دلم هوای ایران رو کرده

خیلی دلم هوای ایران و کرده مخصوصا من قبل از عید رو خیلی دوست دارم وقتی همه میان خرید و برای بچه ها لباس های نو میخرن تا دیر وقت مغازه ها باز هستن و مردم مشغول امیدوارم خدا انقدر برکت بنده که هیچ مردی پیش خانواده اش سر خم نکنه و شرمنده نشه انشاالله 

راستش یه چیز دیگه که برام ناراحت کننده است اینه که من هر سال سال تحویل سر سفره بابام مینشستم و اولین عیدی رو همیشه من به بابام میدادم همیشه بابام اعتقاد داشت که دست من براش پر برکته

ولی امسال من نیستم ولی در یک حرکت یه مقدار عیدی فرستادم که حداقل بتونم عیدی امسال رو هم بدم که از این بابت خوشحالم امیدوارم که همیشه سلامتی و شادی باشه و خدا همه پدر و مادر ها رو سالم وسلامت نگه داره  


دختر من

شنبه که رفته بودیم مسجد آخر شب که در حال تمیز کردن مسجد بودیم همسر جان داشت با دایی جانش صحبت میکرد که منو صدا کرد و گفت بیا ببین دایی جان چی میگه من هم رفتم دیدم دارن راجع به خوابی که زن دایی جان دیده بود صحبت میکردن  بله ایشون خواب دیدن که من یه دختر cute با موهای مشکی و فرفری گیرم اومده  و خوشگل و از اونجایی که میگفتن خواب های زن دایی جان راست در میاد و هر خوابی و نمی بینن همسایه جون هم که کنار من ایستاده بود و داشت گوش میکرد گفت اخ جون بچه خیلی خوبه عروسک بازی میکنیم و در راه برگشتن تا تونستیم مسخره بازی در اوردیم 

فرداش که رفتیم خانه دایی جان زن دایی جان با سوالات متعددی از جانب ما روبرو شد که بچمون چه شکلی بود دماغش شکل کی بود بنده خدا گیج شده بود از سوالایی که ما ازش میپرسیدیم

ولی هنوز که هنوزه منو همسایه جان که به هم میرسیم شروع میکنیم به خوشحال بازی و میخندیم