گذشت زمان

گذشته حال اینده

گذشت زمان

گذشته حال اینده

داستان تولد پارسال

اول یه پیش زمینه بگم پدر شوهر من خیلی مذهبی هست و همیشه اگه پاتو چپ و راست بگذاری امر به معروف و نهی از منکرت میکنن 

پارسال تولد شوهر جان رو من میخواستم خیلی ساده و خودمونی برگزار کنم به همین خاطر به مادر شوهر جان گفتم حالا که مامان جون ( مادر بزرگ همسر جان ) خانه شما هستن من هم یه کیک و سالاد الویه درست میکنم میارم اونجا با هم جشن بگیریم مادر شوهر جان گفتن بگذار فردا که برادر شوهر هم تشریف بیارن از تهران چون خیلی دوست داره که باشه خوب من هم قبول کردم و شد فردای اون روز که تلفن زنگ زد مادر شوهر جان بود بفرمایید راستش من زنگ زدم خانه مامان جون که برای شب تشریف بیارن تولد خاله جان هم بودن روی مبارکم نیامده بگویم شما نیایید منو میگی  یعنی که خاله جان هم با دخترشون و شوهرشون تشریف میارن حالا همون خاله جون بنده رو پاگشا نکردن که و گذاشتن وقتی منو مهمون کردن که پسرشون به همراه همسر گرامیشون از انگلیس تشریف اورده بودن و مهمونی داده بودن که دیگه اگه منو دعوت نمی کردن خیلی اوضاع خراب میشد القصه من به مادر شوهر جان گفتم من خیلی غذا درست نکردم به اندازه خودمون واقعا هم زشت بود خاله جان برای اولین بار تشریف میاوردن خانه من و من تدارک خاصی ندیده بودم مادر شوهر جان گفت عیب نداره من هم آش درست میکنم مهم نیست من هم از خدا خواسته که به من چه میخواستن دعوت نکنن 

مهمانهای محترم تشریف اوردن و خلاصه گذشت 

فردای اون روز مادر شوهر گفت نهار بیاین خانه ما و ما هم رفتیم داشتیم نهار میخوردیم که پدر شوهر جان از مسجد امدن و نشستن روی مبل مشرف به ما هنوز چند لقمه از گلومون پایین نرفته بود که شروع شد 

پدر شوهر : من دیروز به احترام شما اونجا نشسته بودم اگه شما نبودین میرفتم اون چه طرز لباس پوشیدن بود شلوار تنگ میپوشن اصلا محرم و نامحرم نمی فهمن و با صدای بلند میخندن چه معنی میده یعنی چی که سوالای بی ربط میپرسن و شوخی میکنن اگه دیگه از این مهمونیا داشتین منو دعوت نکنین  من که اشک تو چشمام جمع شده بود 

ما نهار و خورده نخورده بارمونو گداشتیم رو کولمون رفتیم خانه مون انقدر شکه شدیم که اصلا با هم حرف نزدیم و فقط هم دیگه رو نگاه میکردیم از ناراحتی دو تایی گرفتیم خوابیدیم تا عصر مادر شوهر جان زنگ زدن که من خیلی ناراحتم میخوام بیام خانه تون مادر شوهر امد و شروع کرد به گریه کردن که تقصیر من بوده که فلانی رو دعوت کردم من نمی خواستم این جوری بشه منظور بابا به تو نبوده و به فلانی بوده 

خلاصه از اون حادثه به بعد من دیگه قصد تولد اینجوری گرفتن نداشتم 

مادر شوهر بنده از این کارای غافل گیر کننده زیاد میکنن که بازم ماجرا داره ......

وقایع اتفاقیه

یادتون گفتم دایی جان ما رو برای تولد همسرجان دعوت کرده بودن  کنسل شد 

به همین خاطر تصمیم گرفتم که خودم استین های مبارکمو بالا بزنم و دست به کار شم ولی چون از قبل تصمیم گرفته بودیم اخر هفته که مصادف با تولد همسر جان بود رو بریم خانه دوستمون مهمونی خواستم یه جشن دو نفره کوچولو قبلش بگیرم برای خودم شروع کردم در و دیوار رو تزیین کردن و تصمیم برای کیک درست کردن که بعد از اتمام تزیین یک دفعه موبایلم زنگ زد دیدم رو گوشی نوشته دوست جونی که اخر هفته میخواستیم بریم خانه شون بعد از سلام و اینا گفتن که فردا میخوان بیان سمت خانه ما کار دارن یه سر هم میخوان به ما بزنن من هم که از قبل تصمیم به دعوت این دوست جون عزیزمون داشتم که برای خریدن ماشین خیلی برامون زحمت کشیده بودن  فرصت رو غنیمت شمردم که ازشون دعوت به عمل بیارم خلاصه از من اصرار و ار دوست جون انکار قبول کرد بعد که تلفن رو قطع کردم دیدم به به چه کاری کردم حالا کلی باید برم خرید و این ور اون ور سریع زنگ زدم به همسر جان و خبر رو بهش دادم که بدو بیا خانه که باید بریم خرید 

اینجا سوپر مارکت هایی بزرگی هست که توش همه چی پیدا میشه ولی هر سوپر مارکتی قیمت یه چیزش خوبه یه جاهایی هست مثل سبزی فروشی های خودمون بزرگتر و یه کم با کلاس تر که از خانه ما دوره و خوشبختانه چون سر راه مسجده که ما هر هفته جمعه میریم میتونیم هر هفته بهش سر بزنیم و یه سری مواد رو ارزون تر بخریم 

خلاصه همسر جان امد و با سرعت سوار ماشین شدیم و همش ترسیدیم که بسته باشه و مجبور بشیم بریم یه جای دیگه که خیلی دورتره بالاخره بعد از تلاش های بسیار رسیدیم و خریدها رو انجام دادیم 

تصمیم داشتم خورشت کرفس مرغ لوبیا پلو سالاد ماکارونی و سالاد فصل درست کنم 

شب که برگشتیم گوشت رو گذاشتم بپزه تا صبح ولی تا صبح خواب میدیدم گوشت یا سوخته یا له شده یا نپخته 

ولی صبح که بیدار شدم گوشت حسابی پخته بود ولی به قیمت درست نخوابیدن من 

خلاصه از صبح که بیدار شدیم بدو بدو شروع شد شب مهمون ها اومدن همسر جان یه کیف چرم گیرش اومد و من هم یه دونه تستر که اگه بشه میخوام با یه ماکروفر عوضش کنم اخر شب هم که مهمون ها امدن برن وقتی رفتیم کنار ماشینشون دیدیم چرخ های ماشینشون رو قفل کردن گو بندگان خدا ماشینشون رو یه جای اشتباه پارک کرده بودن و بی انصاف ها نفری 75 دلار ازشون گرفتن تا قفل ها رو باز کردن من و همسر جان خیلی شرمندشون شدیم  

راستش پارسال که میخواستم برای همسر جان تولد بگیرم یه بلایی سرمون اورد مادرشوهر جان که دیگه تصمیم گرفتم تولد این شکلی نگیرم داستانشو بعدا میگم  ولی بازم نشد 

جوجوک جونم ببخشیدم که دیر جوابتو دادم چون بعد از مهمونی خیلی خسته بودم و اینجا اصلا سر نزدم ممنون که اومدی و برام وقت گذاشتی

راهنمایی

راستی دوستان اگه کسی به وبلاگ من سر زد و حوصلش شد من خیلی بلد نیستم که چه جوری یه قالب جدید بگذارم یا چه جوری تنظیم کنم که بتونم نظر خصوصی دریافت کنم یا از اون شکلکای خوشکل بگذارم 

خوشحال میشم بتونین کمکم کنید و بگین چه جوری این کارو بکنم و یادم بدین 

ممنون از وقتی که برام صرف میکنید 

دلم تنگ شده بود برای نوشتن

سلام 

خیلی وقت که چیزی ننوشتم 

دلم تنگ شده بود 

یکی از علت هایی که ننوشتم این بود که یه لپ تاپ تازه خریدیم و من هم همش با همون مشغول بودن و این قدیمیه که اسمشو گذاشتیم پیرمرد داشت خستگی در میکرد 

چند وقت پیش تولدم بود و من چون فکر میکردم جناب همسر تولده بنده رو فراموش کردن و داشتم حسابی خودخوری میکردم تصمیم گرفتم که یه جوری بفهمم که بالاخره یادش هست یا نه از همون شبش شروع کردم به سوال پرسیدن که امروز چندمه به تاریخ خودمون چندمه انقدر به روش هایی مختلف پرسیدم که همسرجان متوجه بی طاقتی من شد چون من همش میگفتم نمی خوای یه چیزی به من بگی خلاصه گفت بابا یادمه اگه گذاشتی من ارمو بکنم قبلش هم به من گفته بود که فردا میخواد بره دانشگاه با اینکه در ایام تعطیلات به سر میبرد و نقشه داشت که ره برای من هم کادو بخره و هم کیک که با اصرار های پی در پی من نقشه اش به آب رفت ولی جدی اگه بهم نمی گفت فکر کنم تا صبح خوابم نمی برد 

حالا 4 روز دیگه تولد همسر جان هستش و از قبل دایی جان ( دایی همسر ) ما رو خانه شون مهمون کردن که اونجا جشن بگیریم 

دایی جون یه خانواده 5 نفری هستن که 2 تا دختر و 1 پسر دارن خانمشون ایرانی نیست و خیلی مهربونه پسرشون هم که بزرگ شده رفته دنبال کار خودش دایی جون به همراه خانم و 2 تا دخترشون یه خانواده گرم هستن فقط خانم و دختر ها اصلا فارسی بلد نیستن و یه وقتایی ارتباط برقرار کردن یه کم مشکل میشه ولی خیلی مهربونن و جالب که دختر بزرگشون به شدت به ایران علاقه داره 

حالا من هم باید کم کم دست و پامو جمع کنم و برای همسر جان یک کادوی زیبا تهیه کنم 

همسر جان بین دو ترم تقریبا 1 ماه تعطیل بود ولی چه تعطیلی هفته اول که صرف خریدن ماشین شد از هفته بعد هم مشغول درس خواندن برای امتحان جامع بود و وقتایی هم که درس نمی خواند ناراحت بود و استرس داشت که چرا نمی خوانه الهی این یه ماه تعطیلات اصلا نتونست حسابی کیف کنه و خستگیش بره البته من هم همینطور ولی عوضش امتحاناتشو خوب داد و از دستشون خلاص شد 

انقدر ماجرا دارم که بنویسم که هی وسطش یادم میاد ولی میخوام این یادداشت رو تموم کنم چون خیلی طولانی شد و بقیش باشه برای ......