گذشت زمان

گذشته حال اینده

گذشت زمان

گذشته حال اینده

دختر من

شنبه که رفته بودیم مسجد آخر شب که در حال تمیز کردن مسجد بودیم همسر جان داشت با دایی جانش صحبت میکرد که منو صدا کرد و گفت بیا ببین دایی جان چی میگه من هم رفتم دیدم دارن راجع به خوابی که زن دایی جان دیده بود صحبت میکردن  بله ایشون خواب دیدن که من یه دختر cute با موهای مشکی و فرفری گیرم اومده  و خوشگل و از اونجایی که میگفتن خواب های زن دایی جان راست در میاد و هر خوابی و نمی بینن همسایه جون هم که کنار من ایستاده بود و داشت گوش میکرد گفت اخ جون بچه خیلی خوبه عروسک بازی میکنیم و در راه برگشتن تا تونستیم مسخره بازی در اوردیم 

فرداش که رفتیم خانه دایی جان زن دایی جان با سوالات متعددی از جانب ما روبرو شد که بچمون چه شکلی بود دماغش شکل کی بود بنده خدا گیج شده بود از سوالایی که ما ازش میپرسیدیم

ولی هنوز که هنوزه منو همسایه جان که به هم میرسیم شروع میکنیم به خوشحال بازی و میخندیم

ادامه تحصیل

از چند روز پیش تصمیم داشتم با همسر جان برم دانشگاه و با یکی از اساتید در مورد خودم حرف بزنم قبل از این هم پدر گرامی حسابی من رو مورد الطفات قرار دادن و حسابی حرف هایی زدن که بنده بلکه به خودم بیام و تکونی بخورم جهت ادامه تحصیلReading a Book ولی واقعا واقعا از قبلش خودم تصمیمش داشتم و دارم خودم رو برای امتحان tofel & GMAT اماده میکنم البته پدر و مادر جان دوست دارن که من همین فردا برم سر کلاس ولی خوب برای دو تا امتحان هم ازم نمره های خیلی خوبی میخوان که خدا به داد برسه 

خلاصه دیروز تشریف بردیم دانشگاه که هم استاد محترم رو که از شانس خوش من ایرانی هم بودن رو ببینیم و هم از کتابخانه دانشگاه جهت مطالعه استفاده کنیم و میخواستیم ایرانی بازی دربیاریم و بدون قرار قبلی و ایمیل بازی و وقت گرفتن ، پشت در کلاسش دستگیرش کنیم از اونجایی که همسر جان خودش همون ساعت کلاس داشت و قرار گذاشتیم تا اون ساعت خودش رو به من برسونه که سعی هم کرد، ولی دیر رسیدیم و به کلاس خالی از استاد خوردیم گفتیم دوباره ایرانی بازی در بیاریم  و بریم سراغش تو دفترش با سرعت زیاد و با وجود بارون رفتیم سمت دفترش قبل از اینکه به در دفتر برسیم تو راهرو خانمی رو دیدیم که مطابق معمول با یک لبخند از هم پذیرایی کردیم و رد شدیم  وقتی رسیدیم در زدیم ولی کسی نبود  ای داد بیداد این همه دویدیم خوردیم به در بسته گفتیم چاره ای نیست برگردیم یه روز دیگه رفتیم طرف اسانسور که همون خانمه اونجا بود با مهربونی برگشت گفت may I help you ? ما هم گفتیم با اقای م کار داریم خلاصه گفت اتاقش اونجاست و اینا ما هم گفتیم میدونیم ولی کسی تو اتاق نبود یه دفعه با لهجه شیرین فارسی گفت ایرانی هستین ما رو میگی 

میخواین الان بهش زنگ بزنم ما هم که وقت قبلی نداشتیم گفتیم اگه خودتون اینجا درس میدین با خودتون حرف بزنیم و به به ایشون هم استاد بودن و ما تونستیم یک مقداری تا در کلاسشون باهاشون حرف بزنیم و ازشون راهنمایی بگیریم در اخر هم کارتشو بهم داد و گفت بیا تا بیشتر با هم حرف بزنیم راستش من اینو به فال نیک گرفتم و از خدا ممنون شدم انشالله خدا کمک کنه من هم بتونم یه کاری برای خودم بکنم هر چند که ترجیح میدم زودتر این روزهای تحصیلی همسر جان تموم بشه و بر گردیم 



 

دل تنگی

دیروز بابام بهم گفت کم کم دلم داره تنگ میشه خیلی از دیروز دل خودم هم یه جوری تنگ شده دیشب هم همکارای با معرفت قدیمیم بهم زنگ زدن خیلی خوشحال شدم ولی بازم دلم گرفت همیشه سعی میکنم خیلی بهش فکر نکنم که کی میتونم برگردم ولی یه وقتایی نمیشه  

ادم یه وقتایی دلش برای خودش میسوزه

چند روز مریض شدم سرما خوردم اگه مهمونی نمی رفتم خیلی بهتر بود ولی اصرار زیاد علیرغم میل باطنی باعث شد که برم 

ادم دلش برای خودش یه وقتایی می سوزه نه مادری  هست نه پدری نه مادرشوهر و پدر شوهری که بهت برسن برات سوپ درست کنن همسرجان هم که انقدر کار ریخته رو سرش که هیچ انتظاری ازش نیست فقط خودتی و خودت 

وقتی هم که تلفن میزنن باید بگی که خوبی و همه چی خوبه خدا رو خوش نمی یاد از کیلومتر ها اونطرف تر نگران تو باشن 

انشاالله خدا خودش حواسش بهمون باشه و هوامونو داشته باشه 

همهتون قدر اینو  که به پدر و مادرتون نزدیکین رو  بدونین امیدوارم که همه پدر و مادر ها همیشه سالم و سلامت باشن